عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند

شاعر : سنايي غزنوي

جان ز جاني توبه کرد آنک بر جانان بماندعقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند
جان پيونديش رفت و جان جاويدان بماندجان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پاي او
نور صادق بي لب و دندان از آن خندان بماندصبح پيش روي او خنديد و بر خورشيد چرخ
دست در زير زنخ انگشت در دندان بماندنقش بند عقل و جان را پيش نقش روي او
کفر چون ايمان به پيش روي او عريان بماندعشق چون دولت به پيش روي او بي غم نشست
زان نشان روز و شب در کفر و در ايمان بماندکفر و ايمان از نشان زلف و رخسار ويست
در خم زلفين او چون گوي در چوگان بماندعقل با آن سراندازي به ميدان رخش
عيسي مريم برفت و موسي عمران بمانداز براي رغم من گويي ازين ميدان حسن
آنهمه تر دامني در چشمه‌ي حيوان بماندآتش جانان گريبان‌گير جان آمد از آنک
ني غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماندگفتمي کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش
بر ميانم چون ميانش والله ار هميان بماندنيست صبرم از ميانش تا چو ذات خود مگر
خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماندزخم خوار خويش را بي زخم خود مگذار از آنک
عافيت در سلسله‌ي زلفينش در زندان بماندعاقبت از دشنه‌ي مژگانش روي اندر کشيد
چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماندبهتر آن تا خاکپايش را به دست آرد مگر
عقل کارافزاي رفت و جان جان افشان بماندعقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند ليک
قايل فرمان برفت و قابل فرمان بماندهر چه خواهي گو همي فرماي کاندر ذات ما
لاجرم در ما ز دانش مايه صد چندان بماندگر قماري کرد جان با او بجاني هم ز جان
گرد مي زو ماند ذاتش بي مکان و کان بماندگوهر جان و جهان ذات سنايي را ازوست
لاجرم چون مرغ عيسي روز از آن پنهان بماندتا نگيرد مرغ مر مرغ سنايي را ز بيم
شير در بستان فنا شد شير در پستان بماندتا جمال قهر و لطفش سايه بر عالم فکند
منت ايزد را که جان در مدحت سلطان بماندزلف شيطانيش گر دل برد گو بر باک نيست
آنکه بهرام فلک در سطوتش حيران بماندخسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق
درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماندملک علت ناکرا خوش خوش ازين عيسي پاک
شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماندتا شدش معلوم حکم آيت احسان و عدل
از پي ايوان اين شه چرخ خود کيوان بماندبر فلک بيني که کيوان رتبتي دارد وليک
زين سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماندبه گرايد رايت رايش بسوي عاطفت
بسته‌ي احسان و عدلش جمله‌ي انسان بماندچون گشايد دست و دل در عدل و در احسان به خلق
همعنان شوخ چشمي در جهان آمال ماندکرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
در جهان مشتي بخيل کور و کر و لال مانداز فصيحان و ظريفان پاک شد روي زمين
وز پي دعوي به روي آبها آخال مانددر معني در بن درياي عزلت جاي ساخت
صدر در دست بخيل و ظالم و بطال ماندصدرها از عالمان و منصفان يکسر تهيست
ظلم جاي وي گرفت و چند ماه و سال ماندعدل گم گشت و نمي‌يابد کسي از وي نشان
وز بزرگيشان به چشم مردمان تمثال ماندعدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد
بوحنيفه رفت و زو در گرد عالم قال ماندرفت سيد از جهان و چند مشکل کرد حل
شد نجاشي وز فسونش چند گون اشکال ماندنيست گويي در جهان جز فيلي از اصحاب فيل
عنصري رفت و ازو گرد جهان امثال ماندشد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوي
در مداين از بناي قصر او اطلال ماندخاک شد کسري و از هر دل برون شد مهر او
آه و دردا و دريغا خواجه رفت و مال ماندهر گهي بانگي برآيد گرد شهر از مردمان
رفت خواجه ده به دست زيرک جيپال ماندرفت کدبانو کليد اندر کف نوروز داد
يک گره را گنجها بر طاعت و اهمال مانديک گره را خانه‌ها در غيبت و وزر و بزه
زان کجا ممدوح تو خوالي پز و بقال ماندزين سپس شايد سنايي گر نگويي هيچ مدح